سيامك پورزند سفیری تنها در غربت


پسر ميرزا اقا خان نوری، حسينقلى خان صدرالسطنه،  اولين سفير ناصرالدين شاه در امريكا ست كه على رغم ميل خود و به اكراه در سال ١٨٨٨ به ينكه دنيا فرستاده میشود. او به زبان انگليسى تسلط ندارد، تمام وقتش در تنهايى در سفارتخانه ميگذرد، ارتباطش با ايران قطع شده، قبله عالم و دربار قاجار هم او را فراموش كرده و اجازه بازگشت به وطن را ندارد. كم كم دور از خانواده  و نزديكان خصوصا دختر كوچكش كه بيش از همه دل در گرو او دارد به افسردگى شديد دچار ميشود.  يك شب اما اوضاع تغيير ميكند، ريس جمهور امريكا كه از زمان تقديم اعتبارنامه او را بخاطر دارد با لباس مبدل و با ارابه اى كه خود به تنهايى ميراند بدون خدم و حشم به سفارت ايران ميايد، حاجى افسردگى را فراموش كرده و جشنى برپا ميكند و خود سفره اى ميچيند كه شرح جزييات ان از اغذيه و اشربه و مزه ها و سبزيها و مرباها و ترشيجات و غيره تنها از عهده على حاتمى ساخته است درفیلم حاجى واشنگتون.  آنشب با ياد شبهاى جوانى و قبل از سفر حج يك بطر عرق اصیل ايرانى را هم به ضيافت بى نظير خود اضافه كرده و در پايان شب ريس جمهور را به يك دهان آواز مهمان ميكند.  گويى فرصتی دست میدهد که او تمام وظايف عمل نكرده خود را بعنوان سفیر بیکباره بانجام رساند و او گل میکارد.  در آنشب حاجی آنچه را بعنوان يك اشراف زاده ايرانى در مهمان نوازی در چنته دارد عرضه کرده و بنوعی ملت امريكا را با بخشی از زيباييهاى فرهنگ ايرانى آشنا میسازد و انها را سخت تحت تاثير قرار ميدهد و زمانى كه متوجه ميشود ميهمان ريئس جمهور سابق امريكاست از شور و شوق خود نميكاهد. 
  
در شرايطى بسيار متفاوت، حدود ٦٠ سال بعد، اولين روزنامه نگار ايرانى، سفیر فرهنگى ايرانى به كاليفرنيا ميرسد، او جوانيست كه به ميل و اراده خود سفر ميكند، سرشار از احساس، انرژى و كنجكاوىست، به زبان انگليسى مسلط ، وابستگى به جايى نداشته و بعنوان روزنامه نگارى مستقل freelance سوژه ها را آزادانه ميگزيند.  براى خود، او وظيفه اى تعريف كرده كه عبارتست از سفر به نقاط، حضور در محيطها و محل وقوع اتفاقات و ملاقات با شخصيتهايى كه دنياى پس از جنگ جهانى دوم را از نظر فرهنگى، هنرى، اجتماعى و سياسى تعريف ميكنند، درك و جذب و هضم انها و انعكاس و انتقالشان به ايران  براى ذهنهاى تشنه اى كه ميخواهند بدانند در جهان چه ميگذرد. در اين ماموريت او حامل سوقات عرق ، پسته، یا پيام سياسى و فرهنگى کسی نيست اما گوشهايى تيز، چشمهايى باز، سرى بدون قضاوت و بدون مرزبندى و جانى گرم و پذيرا بهمراه میآورد.  

سيامك پورزند لحضه اى در خانه بند نميشود، ابتدا در هاليود اقامت ميگزيند و طى يكى دو سال با شاخصترين چهره هاى سينماى امريكا از نزديك اشنا و با تعدادى از انها طرح دوستى ميريزد.  بيلى وايلدر، ديويد لين، وارن بيتى، جك لمون، ادرى هپبرن، عمر شريف، فرانك سيناترا، جان وين، كرى گرانت، الفرد هيچكاك و گرى گوريپك از ان جمله اند.  دوره جنگ سرد است، بحران موشكى كوبا خبرهاى هاليوود را تحت تاثير قرار ميدهد و پورزند دورى از مركز خبرهاى جهان را برنميتابد. به واشنگتون نقل مكان ميكند، و طى يكى دو سال با جان اف كندى، نيكسون، كسينجر و بسيارى ديگر از شخصيتهاى سياسى امريكا ديدار ميكند. در سال ١٩٦١ اسراييل ادولف ايشمن بالاترين بوروكرات رايش سوم درگير اجراى "راه حل نهايى" The Final Solution نازيسم هيتلرى براى "مسئله يهود" Jewish Problem را در امريكاى  جنوبى دستگير وبراى محاكمه اى كه انعكاس ان در راس خبرهاى دنيا قرار ميگيرد به اورشليم مياورد، پورزند در صندلی دادگاه در كنار جمعى از گزارش نويسان برجسته دنيا چون هنا ارنت مینشیند. در سال ١٩٦٧ به خط مقدم جنگ ٦ روزه اعراب و اسراييل ميرود، عكسهاى او با دوربين و ضبط صوت و ميكروفنى كه به كمر اويخته در كنار جاده هاى خاكى در حاليكه خودروهاى نظامى از كنارش ميگذرند، در پشت خاكريزهاى شنى و در چادرى كه زير ان بچه هاى فلسطينى جمع شده اند ميبينيم.  

اينها بخشى از وقايع و نقاط و اشخاصى بودند كه سيامك پورزند بدنبال انها روان بود.  در بازگشت به ايران در تاسيس اداره روزنامه ها، هفته نامه ها، جشنواره ها و باشگاه هاى ادبى و فرهنگى بسيارى شركت ميجويد تا انچه ديده و شنيده را انتقال دهد.  پس از چندى وقوع انقلاب اسلامى در ايران خبرهاى دنيا را تحت الشعاع قرار ميدهد، گويى سير وقايع قرن بيستم به جنگهاى جهانى و هولوكاست و محاكمه هاى مربوط به نسل كشى و ويتنام و غیره محدود نشده و اين سلسله ادامه دارد. اما اينبارسرنوشت سیامک پورزند را نه بعنوان گزارشگر كه بعنوان بازيگر در آن میگمارد. سير وقايع ثابت ميكند كه او در اين صحنه نیز احساس و شور همیشگی را حتی در سخت ترین لحظات بهمراه خود دارد و نقشش را تا پایان شب اخر با تمام وجود ايفا ميكند. 

انقلاب موجب مهاجرت اكثريت اهل قلم و هنر به خارج از ايران يا دستگيرى تعداى ديگر ميگردد. مهاجرت و تطبيق با محيط غرب هر چند ميتوانست براى او بمراتب سهل تر از ديگران باشد اما زير بار نميرود سپس در هفتاد سالگى دستگير و بمدت ده سال تحت شكنجه، بازداشت، حبس خانگى يا زير نظر قرار ميگيرد و اجازه خروج از مرزها را ندارد در حاليكه خانواده و نزديكانش همه تحت تعقيب و در خارج از كشور زندگى ميكنند.  پنج سال اخر زندگى پورزند در خانه و شهر خود اما در تنهايى شديد سپرى ميشود و و دوستانى كه داخل كشور زندگى ميكنند، باستثنای معدودی، از ترس عواقب سیاسی در اطراف او افتابى نميشوند.  در اين دوران زندگى  او در داخل كشور به حبس اجبارى اولين سفير ايران در انسوی آبها در واشنگتون شباهت زيادى ميابد با اين تفاوت كه او در شهر خود محکوم به سپری کردن همان ایام است.  سالها میگذرد و بجز مکالمه های تلفنی با خانواده اش در آنسوی کره ارض هيچ واقعه اى موجب مسرت او نميشود و مهمان ارجمندی با لباس مبدل و ارابه اى كه خود ميراند به منزلش وارد نميگردد.  اما در روزی فرخنده جرقه اى وجودش را روشن میکند، چند هفته ايست كه همان گيرايى و جذابيت روزهاى بزرگ زندگى به چشمانش برگشته است، در یک مکالمه تلفنی به خانواده اش میگوید "تصمیم دارد یک کار اساسی برای زندگیش انجام دهد" و شب ضيافت نهایتا فراميرسد، از صبح از پرستارش ميخواهد كه ميوه و شيرينى تهيه كند، در طول روز همه خاطرات خوب گذشته را در ذهن مرور ميكند و با گذشت هر ساعت چهره اش جوان تر ميشود، تنها یک تردید گوشه ای از ذهنش را مدام میآزارد، آنشب قاب عكس دخترانش را برق مى اندازد با دختر بزرگش ساعتها تلفنى به گفتگو مينشيند، و ايفاى نقش مهمان ارجمند با لباس مبدل را خود بعهده ميگيرد و از عهده ان بخوبى برميايد چرا كه مهمان كسى نيست جز جوانى خودش:

خفاش تاریکی تازه بال گسترده بود که از تنهایی خلاصی یافتم و یک به دو تبدیل شد،
خاطرات خوب زندگیم از در وارد شد، مهمانی والاتر از همه مهمانان،
سرشار از وحدت و پیروزی جشنی به پا کردیم بزرگتر از همه جشنها.

پس از شام پرستارش را براى تقسم ميوه و شيرينى به ساكنان ساختمان بيرون میفرستد سپس خود و مهمان هردو به قدم زدن در هوای باز میپردازند با همان لباسهاى شيك، ارايش مو و با قد بلند و موهاى مشكى موج دار كه صاف بالا زده و با ابروهاى كمان و پر پشت و با چهره اى مصمم با يكى از بهترين كراواتهايش.  ابتدا در خيابانهاى بورلى هيلز و سپس در پیاره روهای مورد علاقه اش در جورج تاون واشنگتون دی سی ، با ظاهر خاورميانه اى و چشمهای مشکی و كفشهاى براق و موهاى روغن زده قدم برميدارد و توجه ها را بخود جلب ميكند، زنانى زيبا از كنارش ميگذرند و زير چشم با لبخند به چهره او نظر ميكنند، زمانى را به خاطر مياورد كه در مهمانيهاى هاليود كنجكاوى و تحسين حاضران را برمى انگيخت، زمانى كه رودر روى جان اف كندى نشسته بود و کندی با سری نیمه پایین ولی چشمانی نافذ به او نگاهی کرد و شاید برای اولین بار اعتماد به نفسش را به چالش طلبید، به روزها و لحظات گرمی میاندیشد که در کنار دختران و همسرش داشته و آنها را دوباره در خیال میبوسد، به دخترکی فکر میکند که در نوجوانی دل در گرو او سپرده بود، کم کم احساس سبكى بیشتری او را فرا میگیرد و از شعف زير لب آرام آرام زمزمه همان اهنگ مورد علاقه هميشگيش را اغاز میکند...... 

"دوستان، 
حالا كه به پايان راه رسيده ام،
قبل از انكه پرده اخر فرو افتد،
بگذاريد روشن بگويم
كه من زندگى خود را كامل كرده ام
من در طول تمامى جاده ها سفر كردم
ولى فراتر، فراتر از جاده ها را تجربه كردم  
من زندگى  را به روش يگانه  خود زيستم   I did it my way 

پشيمانى شايد،  دو سه تايى دارم
ولى نه انقدر كه ارزش گفتن داشته باشد
بوم و نقشه هر دوره اى زندگى را خود ساختم  
ولى فراتر، فراتر از نقشه ها را تجربه كردم 
من زندگى  را به روش يگانه  خود زيستم"